امنیت فنی گروه مارشال مدرن بر عهده تیم ایرانویچ میباشد با شماره 47 مجله ادبی در خدمت شما هستم 2 نکته رو بگم اول اینکه مجله ادبی مارشال رو یک هفته من و هفته بعد خانم بیگلری ارسال می کنن من سعی کردم مطالب ارسالی بچه ها و یا اشعار و نوشته های کوتاهی که مفهومی و زیبا هستن رو ارسال کنم و خانم بیگلری یک موضوع خاص رو بهش می پردازن مثل ایمیل هفته پیش که به مناسب روز بزرگداشت سعدی در مورد سعدی ارسال شد پس این نکته رو داشته باشید موضوع دوم اینکه من تخصصم ادبیات نیست و گاهی دوستان از بعضی از دست نوشته ها ایراداتی می گیرن که گاهاً درست هم هست اما من این تخصص رو ندارم که نوشته های ارسالی دوستان رو ویرایش کنم اگه دوستان نقدی دارن و یا دوست دارن در این مجله مشارکت داشته باشن با کمال میل می پذیرم و منتظر مطالب شما عزیزان مارشالی هستم. ایام به کام فرهاد رادمنش Farhad.modern@Yahoo.Com شعر زیر رو یکی از دوستان برای ستون مارشالی ارسال کردن با توجه به نوع شعر تصمیم گرفتم این شعر رو در مجله ادبی قرار بدم شما هم بخونید قطعاً با من هم عقیده می شید یه بچه کلاس اولی بود با معلم خودش در رابطه با درس بابا مشکل داشت : صدای رد پای کوچه های عشق پیدا شد. معلم در کلاس در س حاضر شد ، یکی از بچه ها از قلب خود فریاد زد برپا ، همه برپا ، چه برپایی شد آن برپا، معلم نشئتی دارد ، معلم علم را در قلب می کارد، معلم گفته ها دارد، یکی از بچه های آن کلاس درس گفتا بچه ها برجا . معلم گفت فرزندم بفرما، جان من ، بنشین ، کتاب فارسی بردار، آب و آب را دیگر نمی خوانیم ، بزن یک صفحه از این زندگانی را. معلم گفت فرزندم ببین بابا، عزیزم این یکی بابا، پسر جان آن یکی بابا، همه صفحه پر از بابا ندارد فرق این بابا و آن بابا ، بگو آب و بگو بابا ، بگو نان بگو بابا اگر بخشش کنی با میشود با ، با اگر نصفش کنی با می شود با ، با تمام بچه ها ساکت ، نفس ها ، حبس در سینه ، به قلبی همچو آئینه . یکی از بچه های کوچه بن بست ، که میزش جای آخر هست و همچون نی فقط نا داشت ، به قلبش یک معما داشت ، نگاهش سوخته از درد ، لبانش زرد ، ندارد گوئیا هم درد ، فقط نا داشت. به انگشت اشاره او سئوال از درس بابا داشت ، سئوال از درس بابای زمان دارد تو گوئی درس های بر زبان دارد صدای بیستون ، فرهاد ، یا شیرین ، صدای تیشه می آید ، صدای شیرها ، از بیشه می آید . معلم گفت فرزندم سئوالت چیست ؟؟ بگفتا آن پسر : آقا اجازه ، اینکی بابا و آن بابا ، یکی هستند ؟؟ معلم گفت آری جان من ، بابا همان بابا ست . پسر آهی کشید و اشک او در چشم پیدا شد . معلم گفت : فرزندم بیا اینجا چرا اشکت روان گشته ؟ پسر با بغض گفت : این درس را دیگر نمی خوانم . معلم گفت : فرزندم چرا جانم مگر این درس سنگین است ؟ پسربا گریه گفت این درس رنگین است دوتا بابا ، یکی بابا ، تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟ چرا بابای من نالان و غمگین است ولی بابای آرش شاد و خوش حال است ؟؟؟ تو میگوی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟ چرا بابای آرش میوه از بازار میگیرد ؟؟؟ چرا فرزند خود را سخت در آغوش میگیرد ؟؟؟ ولی بابای من هر دم ذغال از کار میگیرد؟؟؟ چرا بابا مرا یک دم به آغوشش نمی گیرد؟؟؟ چرا بابای آرش صورتش قرمز ، ولی بابای من تار است ؟؟؟ چرا بابای آرش بچه هایش را همیشه دوست میدارد ؟؟؟ ولی بابای من شلاق را بر پیکر مادر، به زور و ظلم می کارد ؟؟؟ تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟ چرا بابا مرا یکدم نمی بوسد ؟؟؟ چرا بابای من هر روز میپوسد ؟؟؟ چرا در خانه آرش گل و زیتون فراوان است ، ولی در خانه ما اشک و خون دل به جریانست ؟؟؟ تو میگویی که این بابا و آن بابا یکی هستند ؟؟؟ چرا بابای من با زندگی قهر است ؟؟؟ معلم صورتش زرد و لبانش خشک گردیدند ، بروی گونه اش اشکی ز دل برخواست ، معلم روی دفتر عشق را می ریخت ، و یک بابا ز اشک آن معلم پاک شد از دفتر مشقش . بگفتا دانش آموزان بس است دیگر ، یکی بابا در این درس است و آن بابا دیگر نیست پاکن را بگیرید ای عزیزانم یکی پاک کردند و معلم گفت : انگار باران مي بارد........ آسمان را نقاشي مي کند ... لبخندت خورشيد گيسوانت چهارچوب پنجره ... ميزي از انتظار چند صندلي از تنهايي هاي پشت پنجره باراني از اشکهاي دوري و چند شاخه خاطره روي گلداني از ابر... هوا هميشه باراني است از وقتي تو رفتي خورشيد هم به خاطره ها پيوسته ... ميز و صندلي ثابت است انتظار و تنهايي ... تکرار ساده اي از زندگي بدون تو با خاطرات بي خورشيد ... باز هوا ابري شد انگار باران مي بارد ... باران هر وقت که دلم برايت تنگ مي شود مي روم جايي دور .... پشت ابرها .... مي گريم .... پس هر وقت باران آمد بدان که دلم برايت تنگ مي توان عاشق نبود! مي توان عاشق نبود و بهر خود شعر را زمزمه کرد مي توان عاشق نبود و با غرور از کنار او گذشت او که چشمت در دلش همهمه کرد مي توان عاشق نبود و در بهار چشمها را بست و بلبل را نديد مي توان عاشق نبود و صبحگاه ياس خوشبويي ز باغستان نچيد مي توان عاشق نبود و عشق را همچو بازي ساده انگاري شمرد مي توان عاشق نبود و تا ابد عشق را دست فراموشي سپرد مي توان عاشق نبود... اما دريغ کاش مي شد آدمي پاک از گناه مي توانست او که بگريزد ز بند يک نگاه مي توان عاشق نبود؟!... من گفتم و گذشتم چون نجواي باد در ميان شاخساران چون گنجشککي بر شاخه اي چون قطره اشکي بر گونه اي چنان که ديگران ...آنها هم گفتند و گذشتند ... ما مي گوييم و مي گذريم اين رسم زندگي است اين خود زندگي است بياييد تا هستيم از عشق بگوييم ..از شقايق هاي عاشق ...از بيد هاي مجنون ... ما مي گوييم و مي گذريم اين رسم زندگي است اين خود زندگي است ما مي گوييم و مي گذريم ... اما بدان نبض خاطراتم هر لحظه با ياد تو مي زند....... " يك يادگاري روي ديوار سنگي" كوچه ساكت و خلوت بود. مثل هميشه.درختان سرسبز كوچه از دو طرف دستهاي خود را به هم داده و تونلي سبز درست كرده بودند.خانه ي قديمي مثل هميشه، مثل هر چهار شنبه درست سر جاي خودش بود. با پله هاي سنگي كه وقتي به طرف بالا مي رفت و به در مي رسيد مانند پناهگاهي شده بود براي دختر و پسر كه چهارشنبه هاي شيرين خود را دور از چشم و نگاه شماتت بار ديگران بگذرانند. صداي قدمهاي دو پاي عاشق خلوت كوچه را بهم زد. دختر و پسر بودند كه دست همديگر را محكم گرفته بودند . گويي مي ترسيدند هر لحظه همديگر را از دست بدهند. صداي خنده هاي شاد دختر دل پسر را مي لرزاند و نگاه هاي عاشقانه ي پسر قلب دختر را ذوب ميكرد. با هم به خانه ي قديمي رسيدند. از پله هاي سنگي بالا رفتند و پشت ديوار پناه گرفتند. پسر به ديوار تكيه داد و دختر به پسر. مثل هميشه تنها چيزي كه بود حرفهاي عاشقانه بود و صحبت از دوست داشتن و ترك نكردن. دختر دست در كيفش كرد . مدادي را بيرون آورد. پسر را به آرامي كناري زد و روي همان ديواري كه از تماس بدن پسر گرم شده بود چيزي نوشت. شعري را كه هميشه آهنگش او را به ياد پسر مي انداخت . به نگاه متعجب پسر خنديد. و گفت : اين شعر رو مي نويسم تا هر وقت اومديم اينجا با هم بخونيمش و يادمون باشه كه چقدر همديگه رو دوست داريم و چه قولي بهم داديم.پسر دست دختر را كه مداد داشت گرفت و دو دست مهربان با هم شروع به نوشتن كردند : در جان عاشق من شوق جدا شدن نيست خو كرده ي قفس را ميل رها شدن نيست من با تمام جانم پر بسته و اسيرم بايد كه با تو باشم در پاي تو بميرم عهــدي كه با تو بستم هرگز شكستني نيست اين عشق تا دم مرگ هرگز گسستني نيست ديوار سنگي هم از عشقي كه از عمق اين كلمات به درونش نفوذ مي كرد ، گرم شد. ساعت ديدار تمام شد.و دختر و پسر دوباره دست در دست هم ديوار و خانه و كوچه را ترك كردند. منتها اين بار با "يك يادگاري بر روي ديوار سنگي".........يادگاري از يك عشق.... روز ها و ماه ها گذشت. ديگر از صداي پاي دو عاشق خبري نبود. روزي درختان كوچه صداي پاي ِ خسته اي را شنيدند كه گويي قلب شكسته اي رابه همراه مي كشيد. دختر با گامهايي لرزان وارد كوچه شد. چشمان اشك آلودش را پاك كرد . سرش را پائين گرفت و قدم هايش را شمرد. 1...2...3...4...5...6...7..درسته ! حالا رسيده بود به همان خانه ي قديمي كه ديوار ها و پله هاي سنگي اش شاهد عشقشان بودند. عشقي كه حالا ديگر چيزي از آن باقي نمانده بود. سرش را بلند كرد. اما.... اما خانه را در مقابلش نديد. ديگر خانه اي در كار نبود. دوباره اطرافش را نگاه كرد. كوچه و درخت ها همان بودند اما خانه نه... اكنون جاي آن پله هاي دوست داشتني را نخاله هاي ساختماني گرفته بودند. و غير از خاك و سنگ و آجر كه جاي خانه را اشغال كرده بودند چيزي به چشم نمي خورد. دختر سرش را پائين انداخت و اين بار اجازه داد اشك هايش از پشت حصار پلك ها به آزادي بيرون بيايند. پس درست بود.. آن خانه ديگر نبود. به ياد چندين روز پيش افتاد كه بعد از مدت ها سردي و بد رفتاري پسر از او خواهش كرده بود با هم به همان كوچه بروند. تا شايد پسر با ديدن آن يادگاري عشق و عهد گذشته ي خود را به ياد آورد. اما پسر به او خنديده بود . و گفته بود كه ديگر خونه اي در كار نيست. همونطور كه ديگه در قلب من عشقي به تو نيست. .. ودختر حالا مي ديد كه همه چيز واقعا از دست رفته. همي چيز.. چشمش از لا به لاي سنگها و آجر ها و خاكها به قطعه سنگ شكسته اي افتاد كه دست خطي آشنا روي آن به چشم مي خورد. دست خطي كه فقط نيمي از آن باقي مانده بود... "دختر نمي دانست روزي كه اولين تيشه به ديوار سنگي خورد ، همان روز اولين ريشه هاي بي عشقي و پيمان شكني نيز كم كم در قلب پسر رشد كردند و بزرگ شدند." دل دختر لرزيد. با خودش گفت اين شعر همان عهـــــــــد من و او بود. خانه كه خراب شد ، ديوار كه فرو ريخت ، سنگ كه شكســـــــت ، عشــــق من هم مـــــُرد.... سنگ نصفه را برداشت و راه افتاد....... در كار عشق ما هميشه امــا بود بي جاني ريشه از ساقه پيدا بود آن شب كه گفتي باورم كن با تو مي مانم دلواپسي هاي من از صـــــبح فردا بود آن شب كه گفتي با تو هستم تا كه دنيا هست باور نـــــكردم گر چه اين جمله زيبا بود در عمق دريا هرگز يــــك قطره پيدا نيست پايان عشق ما پايـــــان دنيــــــا نيست مثل زلال آب من بــــــــاورت كردم ميناي يكـــــــرنگي در ساغرت كردم سلــــــطان قلب خود تـــــاج سرت كردم در چشم دلپاكان پيـــــغمبرت كردم آن شب كه گفتي باورم كن با تو مي مانم دلواپسي هاي من از صــــبح فردا بود آن شب كه گفتي با تو هستم تا كه دنيا هست باور نــــــكردم چرا که اين جمله زيبا بود... فرهاد رادمنش & ماهرخ بیگلری ��� ايميل سندر گروه مارشال مدرن Farhad.modern@Yahoo.Com My Blog ~> www.Alad.MihanBlog. IR halazounevahshi@Yahoo.Com اختصاصي گروه مارشال مدرن از مطالب فوق تحت هر عنوان با اجازه فرستنده يا مدير گروه امكان پذير مي باشد |
No comments:
Post a Comment