امنیت فنی گروه مارشال مدرن بر عهده تیم ایرانویچ میباشد این افتخار نصیبم شد که مجدداً مجله ادبی رو برای شما ارسال کنم در این شماره مطالب ارسالی شما رو براتون ارسال می کنم امیدوارم مورد توجه قرار بگیره ایام به کام فرهاد رادمنش Farhad.modern@Yahoo.Com صبر خدا عجب صبری خدا دارد اگر من جای او بودم همان یک لحظه ی اوّل که اوّل ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان جهان را با همه ی زیبایی و زشتی به روی یکدیگر، ویرانه می کردم عجب صبری خدا دارد اگر من جای او بودم که می دیدم یکی عریان و لرزان،دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین زمین و آسمان را واژگون مستانه می کردم عجب صبری خدا دارد اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو آواره و دیوانه می کردم عجب صبری خدا دارد چرا من جای او باشم همین بهتر که او جای خود بنشسته و تاب تماشای زشتکاریهای این مخلوق را دارد وگر نه من به جای او بودم یک نفس کی عادلانه سازشی با جاهل و فرزانه می کردم عجب صبری خدا دارد، عجب صبری خدا دارد شعر زندگي شب آرامی بود می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ، زندگی یعنی چه مادرم سینی چایی در دست ، گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من خواهرم ، تکه نانی آورد ، آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ، به هوای خبر از ماهی ها دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت و به لبخندی تزئینش کرد هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم پدرم دفتر شعری آورد ، تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ، و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین با خودم می گفتم : زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست رود دنیا ، جاری ست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود آمده ایم قصه آمدن و رفتن ما تکراری است عده ای گریه کنان می آیند عده ای ، گرم تلاطم هایش عده ای بغض به لب ، قصد خروج فرق ما ، مدت این آب تنی است یا که شاید ، روش غوطه وری دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر زندگی ، جمع طپش های دل است زندگی ، وزن نگاهی ست که در خاطره ها می ماند زندگی ، بازی نافرجامی است که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ، شعله ی گرمی امید تو را خواهد کشت زندگی ، درک همین اکنون است زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی ظرف امروز ، پر از بودن توست شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی آخرین فرصت همراهی با امید است زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است روح از جنس خدا و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند زندگی ، رخصت یک تجربه است تا بدانند همه ، تا تولد باقی ست می توان گفت خدا امیدش به رها گشتن انسان ، باقی است زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق زندگی ، فهم نفهمیدن هاست زندگی ، سهم تو از این دنیاست زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ، آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست فرصت بازی این پنجره را دریابیم ، در نبیندیم به نور در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم پرده از ساحت دل ، برگیریم رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است سهم من ، هر چه که هست من به اندازه این سهم نمی اندیشم وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است زندگی شاید ، شعر پدرم بود ، که خواند چای مادر ، که مرا گرم نمود نان خواهر ، که به ماهی ها داد زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست من دلم می خواهد ، قدر این خاطره را دریابم شاعر : کيوان شاهبداغی ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم مدتی هست که هر شب،به تو می اندیشم شبحی چند شب است ،آفت جانم شده است اول اسم کسی ورد زبانم شده است در من انگار کسی در پی انکار من است یک نفر مثل خودم عاشق دیدار من است یک نفر ساده،چنان ساده که از ساده گی اش می توان یک شبه پی برد به دلدادگی اش یک نفر سبز،چنان سبز که از سرسبزی اش می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش آی یکرنگ ترازآینه یک لحظه بایست راستی این شبحه، هر شبه تصویر تو نیست اگر این حادثه ی هر شبه تصویر تو نیست؟ پس چرا رنگ تو و آینه ،این قد یکی ست؟ حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش زورگو همين چند روز پيش، �يوليا واسيلياِونا � پرستار بچه هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم . به او گفتم: بنشينيد�يوليا واسيلياِونا�! ميدانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نميآوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي روبل به شما بدهم اين طور نيست؟ - چهل روبل . -نه من يادداشت كرده ا م، من هميشه به پرستار بچه هايم سي روبل ميدهم. حالا به من توجه كنيد. شما دو ماه براي من كار كرديد . - دو ماه و پنج روز -دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده ا م. كه ميشود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد همان طور كه ميدانيد يكشنبه ها مواظب �كوليا�نبوديد و براي قدم زدن بيرون ميرفتيد. و سه تعطيلي� �يوليا واسيلياونا� از خجالت سرخ شده بود و داشت با چينهاي لباسش بازي ميكرد ولي صدايش درنميآمد . - سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را ميگذاريم كنار. �كوليا� چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب �وانيا�بوديد فقط �وانيا � و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه ها باشيد . دوازده و هفت ميشود نوزده. تفريق كنيد� آن مرخصيها� آهان� چهل ويكروبل، درسته؟ چشم چپ�يوليا واسيلياِونا� قرمز و پر از اشك شده بود. چانه ا ش ميلرزيد. شروع كرد به سرفه كردنهاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت . - و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد . فنجان قديمي تر از اين حرفها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حسابها رسيدگي كنيم. موارد ديگر: بخاطر بي مبالاتي شما �كوليا � از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي توجهي تان باعث شد كه كلفت خانه با كفشهاي �وانيا � فرار كند شما مي بايست چشم هايتان را خوب باز ميكرديد. براي اين كار مواجب خوبي ميگيريد . پس پنج تا ديگر كم ميكنيم . � در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد. � يوليا واسيلياِونا� نجواكنان گفت: من نگرفتم -امّا من يادداشت كرده ا م . - خيلي خوب شما، شايد � - از چهل ويك بيست و هفتا برداريم، چهارده تا باقي ميماند . چشم هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق ميدرخشيد. طفلك بيچاره ! -من فقط مقدار كمي گرفتم . در حالي كه صدايش مي لرزيد ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم � نه بيشتر . - ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، ميكنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه تا، سه تا، سه تا � يكي و يكي . يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت . به آهستگي گفت: متشكّرم جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق . پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟ - به خاطر پول. - يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه ميگذارم؟ دارم پولت را ميخورم؟ تنها چيزي ميتواني بگويي اين است كه متشكّرم؟ -در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند . - آنها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه ميزدم، يك حقه ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل ميدهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده . ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان درنيامد؟ ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟ لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است بخاطر بازي بيرحمانه ا ي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم . براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنين دنيايي چقدر راحت ميشود زورگو بود . "آنتوان چخوف ." هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد:�ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين� كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: �بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.�آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: �ببخشين خانم! شما پولدارين �نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: �من اوه... نه!�دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: �آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.�آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم. ماريون دولن فرهاد رادمنش & ماهرخ بیگلری � ايميل سندر گروه مارشال مدرن Farhad.modern@Yahoo.Com facebook.com/Farhad.Modern My Blog ~> www.Alad.MihanBlog. IR halazounevahshi@Yahoo.Com اختصاصي گروه مارشال مدرن از مطالب فوق تحت هر عنوان با اجازه فرستنده يا مدير گروه امكان پذير مي باشد |
No comments:
Post a Comment